عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
نمی دانم علت چیست!؟
درد هست اما طبیبش خوابه -خدا خوابیده- یا اینکه دردی نیست -و به قول مشیری: دلا شب ها نمی نالی به زاری ...- !؟
عجیب قصه ایه اما هر چی هست معلولش همین معلولیه که الان داره اینجا بلند بلند فکر می کنه و تایپ می کنه ...
شاید شهریار راست میگه: باید از محشر گذشت، این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست، گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است ....
و پش بندش حافظ که زیر لب زمزمه می کنه: آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ... عالمی دیگر بباید ساحت وز نو آدمی!
اینچنین حیرانم و چه حیرت بدی است ...
حیرت زده تر منم که نمی دونم چی شد همچین هوس کردم بیام یه سر بزنم...
پاسخحذفخیلی حالم گرفته اس اگه اون چیزی که تو ذهنمه رو تهیه کنندهه انجام داده باشه...
و اینکه این درحد یه پیش قضاوته و حتی به قضاوت هم نرسیده ، ببین اگه به اتفاق برسه چی می شم اینی که پیش بینی کردم.//
دلم برا عکست تنگ شده بود ، این آنتی فیلتر منم یه عوضی دوست داشتنیه که یه کاری کرد معلوم نشی...
دوست دارم شبت قشنگ!
لطف کردی اومدی
حذفدرد ِ بی دردی...
پاسخحذفدرد ِ بی طبیبی...
فرقی نمی کنه خیلی...همشون دردند یه جورایی...
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد ِ بی دردی علاجش آتش است
مرد را !
حذفآره مرد ...
یه شعری هم بوده که می گفته .... نه نمی نویسمش .... شما که می دونید مام می دونیم پس بگذریم
پاسخحذف...
حذفدر طریق عشق بازی امن و آسایش خطاست
پاسخحذفمرغ زیرک چون به دام افتد، توکل بایدش
حیرت حس آشنا و غریبه همه این روزهای من
پاسخحذفمن یا شاید هم همه ما